ارزش و اهمیت استندآپ کمدی به این است که نویسنده و کارگردان و بازیگر یکی هستند. کمدین ایده هایی به ذهنش می رسد که می شود آن ها را در قالب یک روایت کمدی برای تماشاگرانی که روی صندلی ها لم داده اند تعریف کرد. هیچ ایده ای به تنهایی کافی نیست. باید پرداخت درستی داشته باشد و کمدی بودنش به چشم بیاید. این است که استندآپ کمدین های مشهور معمولا داستان گوهای خوبی هستند. خوب بلدند همه چیز را تعریف کنند. سرگرم کردن تماشاگران را بلدند و از پس تعریف هر داستانی هم بر می آیند.
شاید شما هم آدم هایی را دیده باشید که حتی وقتی بی مزه ترین جُک های دنیا را تعریف می کنند بلدند دور و بری های شان را بخندانند و حتما به آدم هایی هر برخورده اید که بامزه ترین جک های دنیا را به بی مزه ترین شکل ممکن تعریف می کنند و جوابی همه که از دور و بری های شان می گیرند نهایتا یکی دو خنده نه چندان طولانی است که به سرعت برق و باد جایش را به کلمه های عادی می دهد.
این است که در استندآپ کمدی درست تعریف کردن ایده های بامزه از خود ایده ها مهم تر است. مهم این است که تماشاگران این کمدی حرف های کمدین را گوش کنند و درست لحظه ای که باید بخندند بزنند زیر خنده و صدای خنده شان سالن را پر کند.
هیچ خنده ای در این موارد بی دلیل نیست. بامزه بودن حرف هایی که از دهان کمدین بیرون می آید معمولا ایده های تلف شده دیگر را می پوشاند و هیچ تماشاگری هم بعد از این که از سالن بیرون می آید به این فکر نمی کند که چندایی از ایده ها و جک ها بی مزه بوده اند؛به این فکر می کند که چه جک های بامزه ای شنیده و چند تا از این جک ها را می تواند برای دوستان دیگرش تعریف کند.
استندآپ کمدی های وودی آلن را اگر ببینیم تازه معلوم می شود که داست اناز چه قرار است و تازه می فهمیم که آدم ها یا بامزه اند و استعداد بامزگی دارند یا کلا به درد این کار نمی خورند و باید برند سراغ کاری دیگر؛ کاری که نیازی به تعریف کردن جک ها و ایده های بامزه نداشته باشد.
وودی آلن از این نظر واقعا کم نظیر است. خوب معلوم است که ایده ای به ذهنش رسیده؛ یا آن طور که خودش می گوید جرقه ای در ذهنش زده می شود و نمی داند چرا ایده ای که به ذهنش رسیده شکل کمدی به خود می گیرد. ظاهرا تماشای یکی از استندآپ کمدی های مورت سال بوده که او را به اجراها تک نفره علاقه مند کرده؛ به این که راه درست شاید همین اجرای تک نفره باشد.
ایده هایی را در ذهن پرورش می دهی. بعد آن ها را با هم ترکیب می کنی و از دل این ترکیب می رسی به چیزی تازه؛ رواتی که می شود برای دیگران تعریفش کرد اما هیچ چیز قطعی نیست. همه چیز بستگی دارد به صحنه ای که روی آن ایستاده ای. به تماشاگرانی که روی صندلی های شان نشسته اند و با چشم های شان تو را می پایند. قرار است عبوس ترین و تلخ ترین تماشاگر سالن را هم به خنده بیندازی. کار ساده ای هم نیست وقتی همه جک های جهان را ظاهرا قبل از این شنیده اند و توقع بیش تری دارند.
کاری که وودی آلن معمولا پیشنهادش می کند سرزدن به اخبار و جست و جوی چیزهایی است که معمولا بی اعتنا از کنارشان رد می شویم. همیشه خبرهایی هستند که کسی نمی خواندشان؛یا دقیق نمی خواندشان. درست همین خبرها هستند که می شود از دل شان ایده ای برای استندآپ کمدی بیرون کشید و البته این چیزها را با چند حکایت ازلی ابدی پیوند دارد؛ رابطه زن و شوهرها؛ زندگی های به هم ریخته؛ گرانی؛ بی پولی؛ فنجان قهوه ای که هنوز اولین قُلُپ را نخورده اید می افتد روی زمین و هزار تکه می شود؛ دست نوشته های تان که فکر کرده اید بهترین کمدی دنیا است ولی در غیاب تان خانواده گرامی به جای کاغذ باطله از آن ها استفاده کرده اند و هزار چیز دیگر که در زندگی پیش می آید. این است که وودی آلن گاه و بی گاه گفته است زندگی روزمره یک جور کمدی است که هرچه پیش تر می رویم ترسناک تر می شود.
استندآپ کمدی ها علاوه بر این کمدی های انتقادی اند؛ به هیچ چیز قاعدتا رحم نمی کنند. هیچ کس نمی تواند از دست شان فرار کند؛ چون بالاخره یک جا گیرش می آورند و حسابی خدمتش می رسند. کافی است چشم بگردانند و ببینند سیاستمداری دارد حرف های عجیبی می زند، حتما در اجرای بعدی به این حرف ها اشاره می کنندو حرف هایی را که احتمالا خیلی ها نشنیده و نخوانده اند یابی اعتنا از کنارش رد شده اند یادآوری می کنند.
لنی بروس یکی از این کمدین ها بود که تندی زبانش شهره آفاق بود و هیچ فایده ای هم نداشت که بازداشتش کنند و شکایت کننده که به کسی توهین کرده؛ چون همین که آزاد می شد دوباره شروع می کرد به اجرا و هر بار تندتر از قبل جک می گفت و شوخی می کرد و همه را دست می انداخت؛ به خصوص سیاستمداران و ماموران قانون را که مطمئن بود چند روز بعد باید دوباره سوال های شان را جواب دهد.
شوخی مشهورش که در فیلم «لنی» باب فاس هم تکرار شد و داستین هافمن به بامزه ترین شکل ممکن روایتش کرد این بود که: «من جهودم. آره خب؛ اجداد من بودن که مسیح رو به صلیب کشیدن. ولی چه خوب که این اتفاق تو دوره ما نیفتاد؛ وگرنه الان هر جوون مسیحی ای که از کنارت رد می شد می دیدی یه صندلی انداخته گردنش.» و این شوخی تلخی بود با صندلی الکتریکی که از سال پیش در آمریکا وسیله ای است برای اعدام.
نمونه دیگری از کمدی انتقادی تک نفره که در دل سریالی تلویزیونی روایت شده «لویی» است؛ مرد بی ادب پاک باخته ای که همه چیز را از دست داده ولی زبان تند و تیزش هنوز می تواند دخل آدم ها را در بیاورد و اجراهای صحنه ای اش فرصتی هستند برای انتقاد از همه چیز. همین بی رحمی و زبان تند و تیز را در زندگی روزمره اش هم دارد؛ در زندگی عادی و معمولی ای که خیلی ها سعی می کنند به سلامت از آن بگذرند و اعتنایی به هیچ چیز نکنند.
لویی این طور نیست. درست عکس این است. محافظه کاری را کنار می گذارد و حمله می کند به چیزی که فکر می کند درست نیست؛ چیزی که ظاهرا یک جای کارش می لنگد و درست همان چیز را بدل می کند به نقطه مرکزی یک شوخی و این شوخی را آن قدر پیچ و تاب می دهد که داستان های دیگری هم از دلش بیرون بیایند. از بدیهیاتی شروع می کن که چرا باید این چیزها را به عنوان بدیهیات پذیرفت؟ چرا نباید آن ها را دور انداخت و چیزهای دیگری را جایگزین شان نکرد؟ کاری که لویی می کند همین است: تن ندادن به قاعده های روزمره و زیر پا گذاشتن هر قانونی که دیگران برای آسایش خود نوشته اند. کار آسانی هم نیست ولی بهتر از این است که هیچ کاری نکند و زل بزند به تماشاگرانی که بادلیل و بی دلیل می خندند.