سحر میگفت شببیداری شب قبل كه آنها اصلا به آن عادت ندارند حسابی به هم ریختهشان كرده و رامبد جوان با تعبیرهای خاص و شیطنتآمیز خودش میگفت: «مثل مگس پیفپاف خورده شدیم.»....
آموزش تعمير لپ تاپ(گام گام) آيا مي دانيد چه مقدار به دارندگان لپ تاپ در ايران افزوده مي شوند قيمت: 6000 تومان
| عينك آفتابي شاينا shina قابل ست كردن با لباس هاي اسپرت مكمل زيبايي و جذابيت شما قيمت: 12000 تومان
|
آموزش تايپ ده انگشتي+كتاب بسته پيشرفته و منحصربهفرد آموزش تايپ.......كاملا فارسي قيمت: 6000 تومان | چاقو شارژي Sonic blade سونيك بليد sonic blade بدون له كردن مواد غذايي با يك دكمه برش را انجام مي دهد. قيمت: 60000 تومان
|
«میتوانم نگه دارم دستی دیگر را/ چراكه كسی دست مرا گرفته است/ به زندگی پیوندم داده است.»*
قرارمان آخرین روزهای زمستان بود، همان وقت كه بهار بیصدا و آرام پایش را در كفش زمستان میكند و خیابانهای شهر پر میشود از سبزه و تنگ و ماهی و هیاهویی كودكانه برای نوشدن سالی كه در راه است... قرارمان درست روزهایی بود كه پیوند زندگی مشتركشان، بیمها و امیدها و آرزوهای مشتركشان 2 ساله میشد. رامبد جوان و سحر دولتشاهی در راه بودند و ما منتظر.... قرارمان اولین ساعتهای صبح گذاشته شده بود. چراكه آنها به گفته خودشان زوجی سحرخیزند اما ساعت قرار میگذشت و خبری نبود... تا اینكه هر دو از راه رسیدند.
سحر میگفت شببیداری شب قبل كه آنها اصلا به آن عادت ندارند حسابی به هم ریختهشان كرده و رامبد جوان با تعبیرهای خاص و شیطنتآمیز خودش میگفت: «مثل مگس پیفپاف خورده شدیم.» گفتوگوی ما را با سحر و رامبد جوان كه دوسالی است دست هم را گرفتهاند و میخواهند دستان دیگری را به مهربانی دستشان راه بدهند و برای این دست یا دستهای كوچك دیگر حسابی هم باز كردهاند، میخوانید.
سحر دولتشاهی: آره... خیلیها صبح زود از خواب بیدار میشوند، حتی ما گاهی اوقات به خاطر كارمان صبح خیلی خیلی زود باید بیدار بشویم.
منظورت نصف شبه دیگه!
سحر: آره یك همچین چیزهایی (میخندد)
رامبد: ببخشید سحر، من یك چیزی بگم وسط حرفت؟
سحر: بگو!
رامبد: ببینید یك چیزی توی زندگی ما وجود دارد، منظورم اینه كه توی زندگی آدمهایی مثل ما یك بینظمی بیشتری نسبت به زندگی دیگران وجود دارد. مثلا ما موظفیم یك ماه شبها كار كنیم و مجبوریم صبحها بخوابیم و این نه فقط نظم اون یك ماه را به هم میریزه كه ماه بعد از آن هم همینطوره و این خود به خود آسیبهایش را میزند.
منظورتان خستگیهایی است كه باقی میماند؟
رامبد: آره... آره! احساس میكنی خستهای، كمانرژی و دوست داری بیشتر بخوابی، انگار داری دوران نقاهت را میگذرانی و ما به طور كلی یك نظم نامنظمی در زندگیمان داریم.
سحر: نظم نامنظم!
رامبد: چی؟
سحر: هیچی بامزه گفتی: نظم نامنظم!
رامبد: آره دیگه یك جور نظم غیرمنظم است. برای همین باید یك جور نظم مخصوص خودمان را داشته باشیم كه یكیاش همین صبح زود بلندشدن از خواب است.
یعنی حتی زمانی كه قرار نیست سركاری باشید صبح زود از خواب بیدار میشوید؟
رامبد: آره و خیلی وقتها هم میگیم كه آدم وقتی صبح زود از خواب بلند میشود چقدر راحتتره... نه فقط برای كار بلكه برای زندگی شخصی خودمان. یك عالمه كار میكنی تازه میبینی ساعت 10 صبحه!
سحر: میدونی ما داریم سعی میكنیم اینطوری باشیم البته بعضیوقتها همانطور كه رامبد گفت عملی نمیشود. اما مهم سعی ماست. بعد به نظر من خواب شب كاملترین استراحتیه كه ما میتوانیم داشته باشیم و هیچ چیزی جای آن را نمیگیرد.
رامبد: آره واقعا. ما اصولا شب زندهدار نیستیم. من كه مدتهاست دیگه شبها بیدار نمیمانم و واقعا دیشب بعد از مدتها ... بعد خیلی مدت طولانی بیدار ماندیم و ساعت چند بود سحر؟
سحر: 5 صبح بود كه خوابیدیم!
رامبد: این مساله برای من خیلی چیز عجیبی بود چون من واقعا به این شب بیداریها عادت ندارم!
ولی در كل با این حرفها هر دوی شما آدمهایی هستید كه نظم برایتان خیلی مساله مهمی است.
سحر: آره... ولی هر كدام از ما توی یك بخشی نظم داریم و توی یك بخشی نداریم كه وقتی اینها كنار هم قرار میگیرد چیز خوبی از آب درمیآید.
مثلا؟
سحر: مثلا رامبد خیلی آدم وقتشناستری نسبت به من است و من در ارتباط با محیط اطرافم خیلی بهتر میتوانم نظم برقرار كنم.
رامبد: همینطوریه... حالا به جز امروز كه ما به شما دیر رسیدیم به خاطر دیر خوابیدن دیشب. كلا آدمهای وقتشناس و منظمی هستیم... به چه وضعی هم رسیدیم.
سحر: آره اتفاقا خندهمان هم گرفته بود.
چرا؟
سحر: آخه همیشه به موقع و خیلی سرحال هستیم و امروز كه با هفتهنامه سلامت مصاحبه داشتیم....
رامبد: آره با قیافه درب و داغون عین مگس پیفپاف خورده.
سحر: نشانی از سلامتی نداشتیم.
نه اتفاقا به نظر من كه این جوری نبودید.
رامبد: پیش میآید دیگه... اما به هر حال توی زندگی، توی هر كاری كه تو حسابش را بكنی نظم و انضباط و وقتشناسی جزو واجبترینهاست.
واقعا شما قابل تقدیرید؟ (با خنده)
رامبد: البته این حرفی كه من دارم میزنم یك موضوعه و اینكه چقدر میتوانم اجرایش كنم یك موضوع دیگر است ولی به آن ایمان دارم!
ازدواج شما با هم چه تاثیری روی سبك زندگیتان گذاشت؟ یعنی میخوام بدونم سحر و رامبد جوان قبل از ازدواج هم این باورها را داشتند؟
سحر: من كه نظم ذهنی خیلی بیشتری نسبت به قبل پیدا كردم. حالا نمیدانم این نظم ذهنی چقدر از بیرون مشخصه اما خود من از درون خیلی احساسش میكنم.
رامبد: اصولا كه ازدواج شرایط بهخصوصی توی زندگی آدم ایجاد میكند اما با سحر این اتفاق بیشتر افتاده.
چه اتفاقهایی مثلا؟
رامبد: مثلا با سحر توی زندگی من برنامهریزیهای بلندمدت و كوتاهمدتی پیدا شده... نه اینكه قبلا اصلا نبوده... نه اما اگر قبلا از 100، 20 بوده الان شده 80. سحر برای همه چیز برنامهریزی دارد. مثلا اینكه امسال باید این كار را بكنیم كه نتیجهاش در سال بعد این میشود. برنامه سفرش را كاملا میداند، كی بره و چه تاریخی برگردد و كلا برنامهریزی را دوست دارد. زمینهچینی میكند، مذاكرههایش را انجام میدهد.
سحر: آخه خود ازدواج یك بخشش اینه كه وقتی دو تا آدم كنار هم قرار گرفتند باید برای زندگی پلان (برنامه) داشته باشند. بهرغم هر بینظمی باید نقاط مثبت هم را تقویت كنند.
رامبد: مثلا من و سحر واقعا نظم مالی داریم. واقعا ها! بهرغم همه چیزها...
خیلی عالیه چون فكر كنم برقراری این یكی از همه سختتر باشد؟
رامبد: آره... مثلا ما از الان یك حساب بانكی داریم كه حساب بانكی بچههای ماست كه هنوز به دنیا نیامدهاند و ما از الان برایشان پسانداز میكنیم.
چقدر جالب؟ این فكر كی بود؟
سحر: هردوی ما.
از حساب بچههای آینده كه یواشكی برنمیدارید؟
سحر: نه... قرض میگیریم اما زود برمیگردانیم.
رامبد: اتفاقا چند وقت پیش سحر یك قانونی گذاشت كه دیگه اصلا نباید از حسابشان پول برداریم! و آنقدر این موضوع را سفت و سخت اجرا میكرد كه من مجبور شوم پای واقعیتها را بیارم وسط!
چه واقعیتهایی؟
رامبد (با خنده): كه ای بابا... سحر بچهها هنوز به دنیا نیامدند آخه، رحم كن.
سحر: آره... راست میگه
فكر كنم اون نقش تقریبا خشن و باروحیه نظامی سحر توی مسافران؛ واقعا وجود دارد.
رامبد: آره...
سحر: نگو اینها را دیگه.
رامبد: چرا. خیلی خوبه كه تو حتی برای بچههایی كه به دنیا نیامدند برنامهریزی داشته باشی، پسانداز كنی. به هرحال یك روزی به دردشان میخورد و تو بهعنوان یك پدر و مادر موظفی این ساپورت (پشتیبانی) را داشته باشی.
این احساس مسوولیت تا این حدش قبل از ازدواج خیلی كمتر ممكنه اتفاق بیفته؟
سحر: البته من اعتقاد دارم كه آدمها چه در اثر ازدواج و چه در اثر هر تغییر و اتفاق دیگری یك آگاهی نسبت به خودشان پیدا میكنند كه از قبل این آگاهی را نداشتند. بعد روی این آگاهیها میشود كار كرد وگرنه آدمها تغییر كلی نمیكنند و تغییر ماهیت نمیدهند.
گفتی آدمها تغییر كلی نمیكنند؟
سحر: آره... تغییر كلی نمیكنند و فكر كنم این تلاش خیلی بیهودهای است كه بخواهی كسی را تغییر بدهی. اگر الان یك مورد مثبت میبینم توی زندگیمان نه اینكه قبلا نبوده، بوده الان تقویت شده.
یعنی شما هیچ وقت تلاش نكردید همدیگر را تغییر بدهید؟
سحر: نه... تو اصلا طرف مقابل را به خاطر اونی كه هست انتخاب كردی نه اونی كه نیست. اگر مدام چشمت روی رفتارش باشه و بخواهی تغییرش بدی دلیل این كنار هم بودن و فرمولهایش عوض میشود. تو باید روی خودت كار كنی، این جوری موفقتر هستی تا اینكه بخواهی دیگری را تغییر كلی بدی. اصلا نمیشود از آدمها یك آدم دیگر ساخت.
آقای جوان نظر شما چیه؟ ساكتید، بازی میكنید؟
رامبد: (موبایلش را كنار میگذارد) نه... دارم قرار بعدی را كه به خاطر دیررسیدن به شما گند زدیم هماهنگ میكنم. اما گوش میدادم. داشتید درباره تغییر آدمها میگفتید.
هیچوقت خواستید سحر را تغییر بدهید؟
رامبد: نه... آخه یك چیز دیگری هم كه هست اینه كه تغییر واقعا هیچ وقت یك طرفه اتفاق نمیافتد. تو نمیتوانی بنشینی سرجات و به طرف مقابل بگی تو بیا اینجا. این نقطه كه من میگم... از این مهمتر توی زندگی بعضی وقتها تو یك چیز غلطی را احساس میكنی اگر كمرنگ بشود بهتر است اما واقعا معلوم نیست اینكه تو میگی درسته یا غلط چون بحث سلیقهای است. اما بعضی چیزها خیلی مشخص و معلومه و تو از رفتار دیگران و برخورد دیگران هم متوجه میشوی كه این رفتار غلطه و ناخوشایند مثل...
مثلا ولخرجی.
رامبد: آره... مثل ولخرجی.
سحر: یا وقتنشناسی.
رامبد: آره و خیلی چیزهای دیگر كه اگر بگردی پیدا میكنی. خلاصه این رفتارها را همه میدانند كه آسیبزننده هستند و میشود آنها را مدیریت كرد تا كمرنگ شوند و بروند سمت رفتاری كه باید و بهتره. اما بعضی چیزها واقعا كسی از بیرون نمیتواند راجع به آنها قضاوت كند و خود ما دو تا باید دربارهاش تصمیم بگیریم و اگر لازم شد هر دو تلاش كنیم برای تغییر.
ازدواج روی سلامتتان چقدر تاثیر گذاشت؟ آقای جوان كه نسبت به قبل چند كیلویی فكر كنم اضافهوزن پیدا كرده.
رامبد: من چاق شدنم مربوط به سه ماهی بود كه برای پروژه توطئه فامیلی رفتیم شمال و مربوط به سحر نمیشود. چون سحر آشپزیاش جوری نیست كه آدم را خیلی چاق كند، غذای چرب و چیلی درست نمیكند.
شمال چه خبر بود؟
رامبد: توی شمال ما یك آشپزی داشتیم به اسم آقاپژمان كه دستپختش درجه یك بود.
سحر: واقعا
درجه یك روغنی؟
رامبد: آره و آنقدر غذاهای خوشمزه مختلف درست میكرد. كنارش هم غذاهای شمالی... وای؟!
و شما چاق شدید؟
رامبد: آره دیگه. جالب اینه كه من قبل رفتن به شمال چند ماهی بود كه یك برنامه ورزشی را با یك مربی شروع كرده بودم و قرارمان این بود كه من نهایتا هفتهای دو وعده پلو بخورم، آن هم كته نه آبكش و من رعایت كردم تا شمال. وقتی رفتیم شمال و سر این پروژه، اعلام كردم من پلو اینجوری نمیخورم، پلوكته میخورم، هفتهای 2 بار هم بیشتر نمیخورم، این را نمیخورم، آن را میخورم و... آنها هم گفتند باشه اما وقتی میز را چیدند...
چی شد؟
رامبد: من دیوونه شدم. نمیتونستم جلوی خودم را بگیرم، خدا شاهده؟! غذاها درجه یك!
سحر: هوا هم عالی بود.
رامبد: عالی! جزو معدود پاییزهایی بود كه توی شمال هوا بینظیر بود. بارشهای متوسط، تو فرصت هوای خوب، مناظر خوب و... را داشتی و بعد این آقاپژمان هم غذا میپخت، من 3 ماه فقط خوردم و نتیجه شدم این.
رامبد: 6، 7 كیلوگرم چاق شدم.
اصلا خودتان چقدر روی سلامت حساس هستید؟ بهتره بگم چقدر حساس بودید و الان چقدر حساس هستید؟
سحر: من كه از قبل همیشه سعیام این بود كه به استانداردها نزدیك بشم اما بعضی وقتها نمیشد. اما خوبی با هم بودن اینه كه الان وقتی توی آن بعضی موقعیتها كه گفتم قرار میگیریم همدیگر را هل میدهیم. گاهی من برای رامبد وقت میگذارم گاهی رامبد برای من.
حالا كی نقش پررنگتری دارد؛ سحر یا رامبد؟
سحر: یك وقتهایی توی یك جاهایی رامبد، یك جاهایی من. ما مثل همه آدمها تركیبی از صفتهای مختلفیم كه بعضیهاشون خوب هستند و بعضیها بد ولی به هر حال روی هم تاثیر گذاشتیم. مثلا من خیلی سال یوگا كار میكردم، رامبد اصلا یوگا کار نكرده بود كه بعد وقتی با یوگا آشنا شد خیلی كیف كرد و حتی از من پیگیرتر شد.
به شما میآید اهل ورزش باشید.
سحر: ورزشكار نیستم اما همه عمرم چون مادرم هم ورزشكار بود، ورزش کردم و خیلی به ورزش اعتقاد دارم. نه فقط برای لاغری و این برنامهها كه پیش از هر چیز برای نشاط و احساس خوبی است كه به تو میدهد و تو با هیچ چیز دیگری نمیتوانی آن را به دست بیاری و اگر جزئی از زندگیات بشه دیگه نمیتوانی كنارش بگذاری.
رامبد: من قبلا ورزش رزمی كار میكردم اما الان كمتر شده و گاهی فكر میكنم انعطاف بدنم داره از دست میرود. یك كم تنبل هم شدم، چاق هم كه شدم ورزش برام سخته (میخندد).
سحر شما گفتید ورزش احساس خوبی به آدم میدهد....
سحر: آره. آخه من یك كم مودی هم هستم.
یعنی چی؟
سحر: یعنی استعداد اینكه خوشحال نباشم را دارم و هی باید خودم را به خودم یادآوری كنم اما رامبد از من با روحیهتر و مثبتتره.
خب آدمها با هم فرق میكنند.
رامبد: به نوع تربیت و بزرگشدن هم خیلی ربط دارد. اما به نظر من اگر یكی شاد بزرگ نشده باشد میتواند تصمیم بگیرد كه زندگی را با شادی ادامه بدهد.
واقعا میشه یك دفعه با یك تصمیم آدم خوشحالی شد؟
سحر: آره به نظر من كه خوشحالی و ناراحتی یك انتخابه و به طرز نگاهت ربط دارد.
رامبد: آره... كاملا انتخابیه.
سحر: به سطح انرژی آدمها هم ربط دارد.
سطح انرژی هم انتخابیه؟
رامبد: آره، دقیقا انتخاب ماست.
سحر: بعضی از آدمها كه غمگین هستند تصمیم گرفتند كه غمگین باشند، بدشانس باشند و مدام هم ضربه میبینند. اما دیدی بعضی آدمها چه خوشبختاند و حالشان خوبه، این به دنیای اطرافشان بستگی ندارد. به خودشان بستگی داره، انگار دستشان بازه كه همه اتفاقهای خوب را بغل كنند.
دستتان برای بغل كردن اتفاقهای خوب بازه؟
رامبد: آره
سحر: من گاهی نه.
رامبد: سحر بعضی وقتها دستش توی جیبش است.
سحر: و اینجور وقتها رامبد خیلی كمك میكند.
رامبد: نه. تو هم خیلی انرژیهای خوب داری.
مثلا؟
رامبد: سحر خیلی مهربونه. خیلی خوب بلده اتفاقهای خوبی كه از چشمت مخفیه را به تو یادآوری كنه. مثلا وقتی من حواسم به آسمان نیست، یك دفعه میگه رامبد این تكه آسمان را ببین!
سحر: رامبد هم اینجوریه.
بگذار ازت تعریف بكنه... سوالهای من تمام شد.
رامبد: واقعا میگم؛ سحر خیلی خوشذوقه و خیلی هم با حیوونها مهربونه و خیلی دوستشان داره. چیزی كه قبل از ازدواج اصلا ازش خبر نداشت اما الان آنقدر عاشق حیوونها شده كه از من زده جلو...
|
__._,_.___