هادی نوروزی یا (دلمان تنگ می شود، هفته)
«رازقی پرپر شد، باغ در چله نشست، تو به خاک افتادی، کمر عشق شکست، ما نشستیم و تماشا کردیم...»
نوروزی نابغه نبود ودر زمین رفتار تماشاچی پسند نداشت ، قیافه ی فتوژنیکی هم نداشت، با ستاره های هنری حشر ونشر نداشت، حداقل درقاب رسانه ها، در صفحات مجازی هم دارو دسته ای نداشت، کمتر تیتر یک میشد. با اینکه هفت سال در پرسپولیس توپ زد اما کمتر به چشم می آمد. او ورای همه ی این نداشتن ها، یک چیز را به شدت داشت؛ «تعصب».
همان کیمیایی که خیلی ها فقط نمایش آن را می دهند، نوروزی تا پای جان می دوید؛ حتی اگر زورش به بازیکن مقابل نمی رسید، او نهایت تلاشش را می کرد به توپ برسد؛ حتی اگر خیلی سرعتی نبود، خودش را در موقعیت گلزنی قرار می داد؛ حتی اگر تمام کننده ی کاملی نبود، اما برای تیفوسی ها این مهم بود که او «نهایتش» را به کار می بست؛ تا آخرین نفس، تا پای جان، شرافت و غیرت و تعصب در شماره ی24 دیده می شد، همان چیزهایی که علی پروین را راهی بیمارستان کرد، عابدزاده را در سوگ گذاشت و کریمی را بهت زده کرد، انگار آن ها دریافته اند که فوتبالیستی از تبار آنها برای همیشه رفته است.
ترانه علیدوستی یا (شیرزن، هفته) «زمانی که همسر هادی نوروزی به پیست تارتان ورزشگاه آمد با فریادهایی خطاب به حضار میگفت: دیدید بالاخره به ورزشگاه آزادی آمدم، اما ای کاش هیچ وقت نمیآمدم، هادی من الان کجاست» اینکه همسر ورزشکار حق نداشت همنفس او در پیروزی و شکست کنارش باشد، اما اجازه دارد اولین بار چمن ورزشگاه را در روز از دست رفتن عزیزش لمس کند، یعنی ما مشکل بزرگی داریم. مشکل مان فرهنگیست که در آن سوگ، جایگاه والاتری از حقوق ما، و همقدمی ما و مردان مان را دارد.
جملاتی که در بالا خواندید متعلق به خانم علیدوستی است که در اینستاگرام منتشر کرده و بدین شکل با همسر کاپیتان فقید پرسپولیس ابراز همدردی کرده است. ترانه علیدوستی با یک تیر چند نشان را هدف گرفته؛ شکل صحیح استفاده از شبکه های مجازی در خدمت اصلاح ساختارهای غلط، با استفاده از برندی که همراه یک سلبریتی است و ابراز همدردی به شکلی متفاوت و خارج از عادت، در فقدان یک عزیز ازدست رفته، شکلی از همدردی که هم عمق دارد و هم موجب تسلای بازماندگان است، در ضمن آراسته به اداهای آرتیستی نیست. تمام آنهایی که به اوج محبوبیت در کنار مقبولیت می رسند، در مجموعه ای از رفتارها فرمی از بلوغ را ارئه می دهند که علیدوستی واجد آن ها است.
بیرانوند یا (حسابتان با خداست، هفته) بهرام بیرانوند نماینده مردم بروجرد با صدای بلند در صحن علنی مجلس خطاب به هیئت رئیسه گفت:« اینها با اجازه چه کسی با اوباما دیدار کردند. دفعه قبل که با اوباما به صورت تلفنی صحبت کردند و این دفعه نیز معلوم نیست ظریف با اجازه چه کسی به بغل اوباما رفته است، آقاي ظريف «غلط زيادي» کرده که به عنوان وزير خارجه چنين کاري کرده و دلش خواسته با رئيس جمهور آمريکا دست بدهد!»
فرض می گیریم دست دادن ظریف و اوباما عمدی بوده است و البته باز هم فرض می گیریم ظریف با اینگونه اقدامات شان نظام را پایین می آورد و کیان کشور را به خطر می اندازد، به آقای بیرانوند هم حق می دهیم که به عنوان یک نماینده نسبت به فعل و انفعالات سیاسی حساس باشد و با نکته سنجی معایب را درشت نمایی کند، اما آقای بیرانوند! آیا هیچ واژه ی دیگری در آن لحظه به ذهن شما نرسید؟ که جایگزین واژه ی سخیف و دم دستی تان کنید؟
این همه ابزار نظارتی، این همه ابزار فشار، حتما باید پرده دری می کردید و گوش های ما را نوازش می دادید؟ والا که سیاست و پست و مقام و هرچه که درگیرش هستید ارزش این گونه افسارگسیختگی ندارد؟ چگونه در این دنیای پر از تردید تا این حد یقین دارید، یقین را هم که بپذیریم، این ادبیات را سخت می شود قبول کرد. حداقل برای آبروی شهرتان هم که شده با حساسیت بیشتری افاضات بفرمایید، باور کنید ما به وقت کودکی در بازی های سرخوشانه ی آن ایام از این قبیل واژه ها پرهیز می کردیم، آن وقت مجلس و وزیر امورخارجه و....
اکبر عبدی یا (بی حواس، هفته) کلیپی که طی چند روز گذشته از صحبت های اکبر عبدی در گوشی ها دست به دست شده را حتما دیده اید، جایی که عبدی ذکر خاطره ای از حج می کند و در روایتی نژاد پرستانه و با قید کردن واژه ی عرب و ادبیاتی نه چندان محترمانه ناخواسته موضعی اتخاذ می کند که به نفع تمامیت ارضی کشور نیست. البته همه می دانیم این موج ضد عربی که این روزها فراگیر شده بیشتر مربوط به عرب های حوزه ی خلیج فارس و به طور خاص آل سعود است، اما به هر حال در نقاطی از کشور ما افرادی زندگی می کنند که عرب تلقی می شوند و از لحاظ قومیتی کاملا نزدیک به دیگر عرب های خلیج فارس هستند، به حرمت آنها باید موضعی معتدل تر اتخاذ کرد و البته فاجعه ی منا هیچ ربطی به کینه ی قدیمی ایرانی و عرب ندارد.
مطمئن باشید موضعی که عبدی اتخاذ کرده برآمده از روحیه ی ضدعربی روزهای اخیر است. او هم در میان همین مردم زیست می کند و با توجه به صراحتی که بارها نشان داده انتظاری بیش از این از او نمی رود، رفتار اکبر عبدی را اگر نمی پسندیم، باید به خودمان رجوع کنیم که گویی منتظر بوده ایم فاجعه ی منا اتفاق بیفتد و به سخیف ترین شکل کینه گشایی کنیم. غافل از اینکه با این شکل موضع گیری نه از آلام داغدیدگان کم می شود و نه موقعیت ما در مقابل عرب ها دچار تغییر می شود.
حسین و رویا یا (غم انگیز، هفته) آنقدر شبیه فیلم ها بود که شک کردیم این واقعیت است یا یک روایت سورئال، پسر عاشق پیشه ی لاهیجانی که اول معشوقه اش را می کشد و بعد خودش را، جنون و عشق چقدر بهم نزدیک اند و تکثیر این جنون با سرعت زیاد در شبکه های اجتماعی موجی شوک آور ایجاد کرد که باورش دشوار بود، گمانه های رسمی از جواب رد رویا به حسین حکایت دارد و همین گزارش ها از وضع مالی نسبتا مناسب دختر و پسر ماجرا روایت می کند.
البته می گویند پدر رویا با ازدواج او با حسین مخالف بوده و همین مخالفت کار را به جنون کشانده در هر صورت تصاویر دلخراش به انضمام روایتی هولناک، لاهیجان و چند دقیقه بعدتر ایران را تکان داد. ریچارد براتیگان در «یک زن بدبخت» می نویسد:«مسخ جسمانی دو انسان کاملا بیگانه به دو انسان عاشق که در سکوت کنار هم آرمیده اند و هر یک با افکار خودش مشغول است، همیشه مرا مجذوب کرده است. عشق به یک سفر دو نفره تصادفی و کاملا غیر قابل پیش بینی می ماند. مثل همان شیر یا خط است: شیر...خط... برای حسین و رویا خط آمده بود ...
فتح الله بی نیاز یا (می روم که بمیرم، هفته) مرد پرتلاش حوزه ی نقد ادبی و نویسنده ی بهبهانی که 50 سال در فضای ادبیات ایران تنفس کرد، یکشنبه ی گذشته بر اثر ایست قلبی درگذشت. بی نیاز موقعیت متمایزی داشت؛ نه به واسطه ی داستان ها و رمان هایش، بلکه بیشتر به واسطه ی مقالات انتقاداتی که در ارتقای ادبیات پارسی تاثیر چشمگیری داشت و البته حضور مستمر و پشتکار او موقعیتش را در میان نویسندگان ویژه کرده بود، کسی که به خواست خودش مراسم خاکسپاری خصوصی خواهد داشت.
«این طور شد که من همان شب خار را به بیابان برگردانیدم و سر جایش گذاشتم؛ آنجاییکه می بایست می بود. آنگاه به خانه بازگشتم و پنجره ها را بستم و پرده ها را، که چند روزی بد کنار زده بودم، دوباره به هم آوردم و خود به جهان گذشته بازگشتم، به دنیای تنهایی ها و بی قراری ها ،دلتنگی ها و دلهره ها» - قسمتی از داستان «خار» از مجموعه «دردناک ترین داستان عالم» نوشته مرحوم فتح الله بی نیاز – نشر توسعه.
توضیح: «می روم که بمیرم» ازجمله آثار مرحوم بی نیاز است.
روستایی ها یا ( مهاجران، هفته) دهه ی پنجاه و اقتصاد متورم و مصرفی آن دهه که مست ثروت حاصل از نفت بود، اولین بزنگاه مهاجرت گسترده مردمان روستا به شهر شد، پس از آن و با وقوع انقلاب اسلامی و گسترش ادبیات مستضعف پرور و تغییر بافت طبقات اجتماعی، سیل مهاجرت از روستا به شهر گسترش یافت و تا همین امروز این روند با شدت ادامه دارد و ترکیب جمعیتی روستا به شهر در وضعیتی معکوس نسبت به 4 دهه ی قبل قرار دارد، عواملی چون: مدیریت نامناسب منابع آبی و کمرنگ شدن اقتصاد کشاورزی در کنار واردات گسترده مواد غذایی که حاصل ثروت باد آورده ی نفتی است ومنجر به ضعیف شدن اقتصاد روستا شد.
در کنار ریشه دواندن دو قطبی «تهرانی،شهرستانی – شهری، دهاتی» شرایطی را رقم زده که صبح ها در متروی تهران تمام گویش های مختلف ایرانی را می توانید بشنوید، جوانانی که به امید زندگی بهتر در نازل ترین شکل زندگی در تهران روز و شب می گذارنند و شگفت آور اینکه این نوع زندگی را به آنچه که در دیار خود داشته اند ترجیح می دهند، گناه دولتمردان کوته بین کم نیست، اما رسانه ای ها هم کم گناه نکرده اند؛ وقتی که مدام در تریبون های رنگارنگ به سرکوب اصالت گویش های مختلف دامن زده شد.
وقتی که مفاخر تمدن و فرهیختگی همیشه در تهران نمایش داده شد وقتی که تهرانی بودن ودر سطحی وسیع تر شهری بودن مترادف شد با پرستیژ نمایش بودن، ذهن اجتماع به سمت شهری بودن گرایش پیدا کرد و حالا از روستاها چیزی جز تصاویر اغراق آمیز و کارت پستالی شبکه های مجازی باقی نمانده ،تصاویری که هیچ ارتباطی به واقعیت این روزهای روستاهای خلوت و بی حال ندارند. دو سالی هست که نیمه ی مهرماه را روزروستا نامیده اند.