خیابان را آب پاشی کرده اند، باغ ها و رستوران های دو طرف خیابان پر است از کسانی که آمده اند تا لحظات خوشی را در کنار خانواده و دوستانشان داشته باشند. در میان تخت های که تنگ هم چیده شده اند. کودکانی بسته ها فال و جوراب های نخی و دستمال کاغذی را به دست گرفته اند و به دنبال خریدار از باغی به باغ بعدی می روند. کافی است به دنبال یکی از این بچه ها راهی محله فرحزاد شوی تا ببینی چند قدم دورتر از باغچه ها چقدر با خیابان اصلی فرحزاد تفاوت دارد.
چرخش خیال کودک می بردت تا انتهای کوچه هایی که پله هایشان تا دل آسمان ادامه دارد. می بردت به آلونک هایی که ساکنانش مهمان نوازترین میزبانانی هستند که دیده ای، ساده و بی آلایش. وارد که می شوی، هر آن چه را که دارند و ندارند، پیشکش می کنند، صمیمی تر از آنند که در باورت بگنجد، آدم های اینجا مشکل و معضل زیاد دارند، اما هنوز اسیری دنیای سرد و آهنی امروز نشده اند. کودک می بردت تا دل دره ای که سیاهی را معنا می کند.
زیر نور ماه همراه می شوی با کودکی که می بردت، پاتوق به پاتوق، قدم به بدم و برایت روایت ها دارد. کودک در کوچه های کج و معوج و پرفراز و نشیب فرحزاد می دود و تو هم خیالت را همراهش می کنی. از میان زباله های دره می پری، و از روی جوی آبی که بوی تعفنش تا نهایت مغزت می دود. می روی همراه کودکی که ساکن یکی از خانه های اطراف دره است. می دوی به دنبال ذره ای نور. و سرت را که به سمت آسمان می گیری، چراغ خانه های خوشبخت دوره ات کرده اند و ماه تمام رخ برایت لبخند می زند. تلویزیون بزرگ پارک پرواز چیزی را تبلیغ می کند، اما رویش به اهالی دره نیست. پایین تصویر کامپیوتری تلویزیون شهر نگاهت می ماسد روی چهره دودگرفته مردی خسته که رنج عارفش کرده.
اما اگر خیالت را رها کنی و پا در کوچه های پرشیب فرحزاد بگذاری، تضاد و تعارض آن قدر خودش را به رخ می کشد که نمی توانی بی تفاوت از کنارش عبور کنی. انتهای فرحزاد، همان جا که تن البرز از ساخت و ساز برج ها در امان مانده. این جا حقیقت آن قدر عریان خودش را به تو نشان می دهد که راهی جز انکار نداری. این ها زاییده خیالت نیست، زاییده یک سیستم غلط است.
خاک دامن گیر دره فرحزاد جای عجیبی است. جایی فراموش شده میان خانه های محله ای مرفه نشین. ساکنان خانه های اطراف تنها اطلاعاتی که در مورد دره دارند، این است که جای خطرناکی است. دره با تمام قدرت نور خانه های شهرک نفت و سعادت آباد را می بلعد، اما باز هم تاریک است. انگار قرار است تاریک باشد تا شکستن غرور را د رچهره مردی که سرش تا نزدیک زانوانش پایین آمده، پنهان کند.
یا خستگی را در خطوط چهره فرشاد که می گوید: «فکر می کنی من چند سالمه؟ متولد شصت و نه ام، ولی ببین چه وضعی دارم، من فوق دیپلم کامپیوترم، دانشگاه رفتم، ولی مواد همه چیزمو گرفت.» پاتوق پر است از آدم هایی که هر شب همین ساعت دور هم جمع می شوند، و خماری و نشئگی شان را با هم شریک می شوند، حدس زدن سنشان سخت است، هم به دلیل این که چهره شان از دود آتشی که ساعت ها کنارش بوده اند سیاه شده و هم به دلیل تاثیر مواد، اما از چند نفری که سوال می کنم، مشخص می شود میانگین سنی شان 23 تا 25 سال است.
فرشاد از زندگی اش می گوید و من نگاهم را به آتش پردود کنده بزرگ درخت می دوزم که قرار است تا صبح تن جماعتی را گرم کند. به آتش فکر می کنم و این که جوان های دیگر در جایی دیگر می توانند در کمپ تفریحی آتشی به پا کنند و دورش را پر از خنده و شادی و صدای آواز و موسیقی کنند، اما جوان های این جا دور آتش جمع می شوند تا دردهایشان را آبدیده کنند.
فرشاد از نوجوان هایی می گوید که برای خرید مواد به پاتوق می آیند، از سیلی محکمی که توی گوششان می زند تا دیگر فکر این چیزها به سرشان نزند، اما عبد سرش را تکان می کند و می گوید این سیلی ها چه فایده ای دارد، من نفروشم، یک نفر دیگر هست که وجدان و انسانیتش را به پول بفروشد.
تمام مدت که روی یونولیتی نشسته ام که فرشاد برای اثبات مهمان نوازی اش برایم آورده تا چنددقیقه ای کنارش بنیشینم، حاضران اطراف آتش میگویند: «خاک این جا دامن گیره، این جا نشین، موندگار می شی، مثل ما بدبخت می شی.» اما زن نهیبت می زندشان که اگر این جا هستند، خواست خودشان بوده و به دامن گیری خاک دره ربطی ندارد. اما آن ها هم چنان که روی ورق آلومینیوم هرویین آب می کنند تا دودش را به عمق ریه هایشان بفرستند، اصرار دارند که خاک دره دامنشان را گرفته و ماندگارشان کرده.
فلسفه رنج زن تمام مدت حواسش هست و از دور نگاهش را از چهره ام بر نمی دارد. وقتی کنارش می نشینم، خودش را جمع و جور می کند، سهیلا 25 ساله است، می گوید 12 ساله که بوده به اجبار پدرش ازدواج کرده و بعد هم از خانه فرار کرده. چهار سال است که ساکن بی خانمان دره فرحزاد است. شاید پنج دقیقه هم نمی شود که کنارش می نشینم، اما در همین فاصله دو بار پایپش را پر می کند و با فندک اتمی دانه های کریستال داخل پاپ را به دود تبدیل می کند. می گوید: «سقف که نداشته باشی، مجبوری یک جوری روزگار بگذرونی، مواد تنها راهه برای این گذروندن.» همراه سهیلا راهی می شویم تا پاتوق هایدره را نشانمان دهد، نور موبایلش را پیش پایمان می اندازد، چند قدم که می رود، می ایستد تا راه را برایمان روشن کند.
از زنان دره می گوید، دخترانی که می آیند برای خرید مواد و ماندگار می شوند، همین جا مادر می شوند. کمی برایش سخت است از فروش بچه ها بگوید. به پاتوق بعدی نرسیده ایم که یک نفر فریاد می زند: «کیه؟» سهیلا می گوید: «آشناست.» می گوید بچه های این پاتوق بیشتر فروشنده اند و ما را می سپرد به سید تا پاتوق بعدی را نشانمان دهد. عارفی ژنده پوش و سرگردان که در دره فرحزاد برای معتادان لباس می آورد.
لباس ها را از میان زباله ها جمع می کند، دستی به سر و رویشان می کشد و به معتادان می فروشد تا هزینه موادش را تامین کند. ما را می برد به آلونکی که پر است از ضایعات و پس مانده فست فودهای شهر که سه مرد با سر و رویی ژنده و چشمانی خسته در حال تفکیک پلاستیک ها از پس مانده های غذا هستند. بعد هم رو به ما می کند و می گوید: «این جا این موقع شب اومدن اصلا کار درستی نیست، بهتره برگردید، این جا موندنتون بیهوده است.» و ما را تا انتهای دره همراهی می کند و از خودش می گوید و بی رحمی زندگی، از جوان هایی که جوانی شان در دره دفن می شود و از کودکانی که در اعتیاد و درد متولد می شوند و سرنوشتشان برای هیچ کس مهم نیست.
ناامنی امنیت کوچه پس کوچه های فرحزاد پر از سگ های ولگردی است که کنار ماشینی لم داده اند یا در حال پرسه زدن در کوچه اند و عبور عابران چندان برایشان مهم نیست. خانه های محله غالبا یک شبه متولد شده اند، خانواده ای مهاجر یک شب را در فرحزاد چادر زده اند و شب بعد با ضایعات مصالحی نصفه و نیمه دیواری کشیده اند و سقفی علم کرده اند و شهرداری هم با اغماض با ساخت و سازهای غیرمجاز محله برخورد کرده.
همین شده که محله پرشده از خانه هایی کج و معوج، بسیاری از خانه ها برق ندارند، انشعاب برق از تیر برق خیابان به خانه ها رفته و نوری کم جان به اتاقک های کوچک خانه بخشیده. بعضی خانه ها لوله کشی آب ندارند و بعضی هم پسابشان راهی پیاده رو می شود. غالب خانه ها پرده ای ضخیم را به جاب در ورودی در چهارچوبی آویزان کرده اند. یا در ورودی شان درست بسته نمی شود، انگار محله برای ساکنانش امن باشد، یا این که چیزی نداشته باشند تا بترسند از به سرقت رفتنش که این گونه امن و آرام در چنین شرایطی زندگی می کنند.
تضاد و دیگر هیچ مجید و شیرالله با حمایت های خانه علم فرحزاد شرایطشان در حال بهبود است، دو نوجوان که از کودکی اعتیاد را تجربه کرده اند و حالا بعد از چندین بار تجربه ترک و کمپ اجباری، مدتی است بدون اعتیاد زندگی می کنند. مجید یک موزیک رپ را از گوشی اش با صدای بلند گوش می کند. می گوید موزیک رپ دوست دارد و یکی از دوستانش که کلوب دارد، برایش آهنگ هایی را که می خواهد، روی حافظه گوشی اش می ریزد. 19 ساله است. از 9 سالگی اعتیاد داشته و حالا یک سال و سه ماه است که اعتیادش را ترک کرده. چهار سال در دره فرحزاد کارتن خواب بوده.
در مورد تجربیاتش در دره که می پرسم، می گوید: «زندگی در اعتیاد خیلی با زندگی عادی فرق داره، وقتی معتاد باشی، سختی ها رو نمی بینی، شما الان رفتی دره فرحزاد فکر میکنی اون آدما خیلی بدبختن، اما اونا متوجه شرایطشون نیستن، چون تنها چیزی که براشون مهمه مواده.»
شیرالله دوست صمیمی مجید است، 17 ساله است، می گوید از هفت سالگی اعتیاد داشته، خانه شان چند قدم تا دره فاصله دارد. می گوید یک بار از یکی از معتادان دره کتک مفصلی خورده تا دیگر برای خرید مواد به دره نرود، اما آن قدر خمار بوده که پولش را به دوستش داده تا او برایش مواد بخرد. مجید می گوید این طور هم نیست که همه از دیدن یک بچه که برای خرید مواد رفته عصبانی شوند، بستگی دارد که برای خرید به کدام پاتوق بروی.
«فرحزاد بیشتر از 10 تا پاتوق داره،بعضی ها به بچه ها مواد نمی فروشند، اما بعضی ها خیلی هم خوششون می آد که یک بچه برای خرید بره، برای کارشون از بچه ها سوءاستفاده می کنند، ممکنه بگه برو چوب جمع کن یا نگهبانی بنده. خیلی بخواد لطف کنه ممکنه بذار پای ترازو باشه و مواد بفروشه.» بچه ها از محله شان که می گویند، نه از کمبود زمین فوتبال شکایت می کنند و نه از وضعیت نابسامان بهداشت، بلکه می گویند چندین بار اقدام به ترک رکده اند، اما با یک اتفاق کوچک دوباره به سراغ مواد رفته اند. مواد برایشان آن قدر در دسترس است که دور ماندن از اعتیاد را سخت می کند.
شیرالله می گوید: «خانه ما کنار دره فرحزاده، من 10 تا پله رو می رفتم پایین می تونستم مواد بخرم.» مجید می گوید: «وقتی تو خونه همه معتاد باشن، تو نمی تونی معتاد نباشی، ناخواسته وسوسه می شی، تو محله دوستای ما همه معتادن، چاره ای نداریم جز مصرف، وسوسه مواد همه جا با آدم هست.»
مجید تا سوم دبستان تحصیل کرده، می گوید: «دلیل اعتیاد من شرایط خانواده ام بود. پدر من فروشنده مواد بود، هر موادی که به دره می آمد، اولین کسی بودم که مصرف می کردم. هرشب توی خونه ما دعوا بود، سر هر مسئله کوچیکی.» بهه سختی از مدرسه رفتنش می گوید. می گوید در مدرسه ای که درس می خوانده، تضاد طبقاتی زیادی بوده و او هیچ کار نمی توانسته برای تغییر شرایط بکند.
همین بوده که به مواد پناه برده: «تو مدرسه بچه هایی بودن که پول کفششون به اندازه کل خونه و زندگی ما بود. بعد فکر می کنید من با چه وضعیتی می رفتم مدرسه؟ کتابامو می گذاشتم تو پلاستیک، با لباس خونه و دمپایی می رفتم مدرسه. از یک جایی به بعد دیگه نتونستم این همه تحقیرو تحمل کنم، دیگه نرفتم مدرسه.»
خلأ سیستم آموزشی ایلیار 24 ساله است و دانشجوی کارشناسی ارشد، چهار سال است که در خانه علم فرحزاد فعالیت میکند.در مورد مشکلات محله می گوید: «این محله هم مشکلات محیط زیستی دارد و هم مشکلات فرنگی، اما عمده ترین مسئله این محله معضلاتی مثل اعتیاد کودکان و فروش نوزادن است. دلیل آمار بالای اعتیاد به نظر من نبود سیستم آموزشی درست در فرحزاد است. فرحزاد حدود 700 دانش آموز محروم از تحصیل دارد، اما مدارس این جا هنوز تک شیفت هستند. مدیران مدرسه ترجیح می دهند دانش آموزان افغان را ثبت نام نکنند، چون ایرانی ها دوست ندارند بچه هایشان کنار بچه های افغان درس بخوانند و مدام به مدیران برای ثبت نام افغان ها اعتراض میکنند. تعدادی موسسه هم به صورت غیررسمی مسئولیت آموزش بچه های افغان را که کارت اقامت یا پاسپورت ندارند یا بچه های ایرانی را که شناسنامه ندارند، به عهده دارند.
اما باز هم می بینیم که بچه ها مشغول جمع آوری ضایعات و فروش و مصرف مواد هستند. بافت محله این طور ایجاب می کند، بچه ها این جا گزینه دیگری ندارند، آن قدر تضاد در محیط زندگی شان بالاست که آن ها را ناهنجار بار می آورد، از طرفی وارد دره می شوند و می بینند که معتادان اوردوز کرده اند و جنازه شان روی زمین است و از طرف دیگر در خیابان اصلی فرحزاد ماشین های رویایی را می بینند و آدم هایی که شبیه آن ها نیستند.
این تضاد باعث ناهنجاری رفتاری می شود.» در مورد جوان های محله هم می گوید که اگر همت داشته باشند و بخواهند کار کنند، معمولا کارگر ساختمانی می شوند و گچ کاری را انتخاب می کنند. اما اگر به دنبال پول زیاد و زحمت کم باشند، راحت تر کار پیدا می کنند و فرصت شغلی بیشتری برای این دسته دوم وجود دارد. اگر کسی بخواهد پای ترازو بایستد و در پاتوق مواد بفروشد، در روز بیشتر از 100 هزار تومان درآمد دارد. هرکدام از پاتوق های دره روزانه دو میلیون تومان از فروش مواد درآمد دارند، یعنی گردش مالی فروش مواد در دره روزانه حدود 20 میلیون تومان است.
زندگی مون قصه است آدم هایی که درمحلاتی مثل فرحزاد زندگی می کنند، قصه هایشان خیلی شبیه است. این شباهت گاهی دلیل خیال پردازی های دسته جمعی است و دروغ هایی که آدم ها به خودشان می گویند، بعضی اوقات هم به دلیل نتیجه بعضی معضلات و مشکلات که پایانشان کارتن خوابی و اعتیاد است. این که تمام کارتن خواب ها روزی زندگی خوب و مرفهی داشته اند، حتی گاهی بعضی شان در همان شرایطی که دارند، سعی می کنند با بقیه متفاوت باشند و جور دیگری رفتار کنند و لباس بپوشند. این که همه زنان به اجبار ازدواج کرده اند و بعد طلاق گرفته اند. این که بچه هایشان خوشبختند و گوشه دیگر شهر زندگی خوب و خوشی دارند. این ها همه ناشی از انکاری است که آدم ها در تنگناها دچارش می شوند.